خانه پيرزن

آرش توکلی
onlyarashtavakoli@yahoo.com

براي فاطمه حق ورديان


داخل دايره اي به رنگ آبي کمرنگ روي قوري چيني عتيقه ،خانوم زيبايي ، عريان دراز کشيده و پيچه هاي رزي او را در بر گرفته اند، و کودکي کچل ميان پاهايش، آرميده است.

اما پيرزن به حمال ها مي گويد اول از همه تخت را ببرند، قبل از ظرفهاي عتيقه و ترمه هاي گرانقيمت! تخت داخل اتاق کناري است که سقفش شکم ،کرده است،حمالها با ترس به سقف نگاه مي کنندو وارد اتاق مي شوند. روي تخت کلي روزنامه قديمي انبار شده ، تخت را که بر مي دارند روزنامه ها را باد مي برد و در حياط پاي درختها گم مي کند،روزنامه هاي قديمي،مال وقتي است که مصدق رفت، مال وقتي که فهميدند پسر باغبان، مصدقي است! مال وقتي که تابلوي وکالتش را کندند و آتش زدند،مال وقتي که او را به زندان انداختند،مال وقتي که برادرش آقا گلي، عاشق کلفت خانه اشان شد ،،مال وقتي که پدر حواسش از سر قران خواندن پريد ،مال وقتي که ديگر حوصله نکرد به عبايش عطر بمالد،مال وقتي که بي بي گريه مي کردو پاهايش تير مي کشيد، مال وقتي که ديگر جهش اسپندهايش، چشم زنان همسايه را نمي ترکاند،

همه را باد مي برد و روي خاک مي چرخاند!

حالا اينها را تنها خدا مي داند و نجفي خانوم! ، باقي ساکنين اين خانه مرده اند و از غصه هايي که ساخته اند وهر کدامشان خطي ير صورت پيرزن انداخته اند ،هيچ ، يادشان نمي آيد!آدمهايي که هر کدام زندگيشان را کرده بودند و پيرزن در تمام آن دوران تنها شاهد و نگاهبان زندگيشان بود ،

با اينحال من هميشه فکر مي کنم ، هر آدم هر جوري هم که زندگي کند، داخل يک چارديواري، زنداني است! و چشمش عين سوراخ کليد دري است که تنها سهم اورا از دنياي بيرون ،مي دهد.شايد هم همين است که مي گويند چشم درشت تر ها ،خوشبخت ترند!

اما چشم درشتي تو فرق دارد ،خانوم! تو چشمت درشت است و مي درخشد ،آنقدر که مطمينم همه مردهاي اينور دنيا دلشان مي خواهد روبرويت بنشينند ودرون چشمهايت را تماشا کنند!

حالا هم در چارديواري خودم قدم مي زنم،يک تخت هم گوشه اين چارديواري است که صداي جيرو جيرش ،خواب آدم را سوهان مي زند،روي تشک تخت لکه اي مانده است، نمي دانم از کي ؟! اما قبل از آنکه تو بيايي ،پاکش خواهم کردکه دلت گمان بد، نبرد!

-حاچ خانوم کمري شديما!اين تخت خواب قراضه رو هم مي خواي بذاريم توي ماشين!؟

اون گلدونو چي؟

حاچخانوم واسه جمع کردن اين آشغالا يه سپور مي گرفتي!

راننده ،فريادش را قطع مي کند وآهسته به حمال اشاره مي زند ومي گويد:

-پسر، اون گلدون بزرگه روديگه نمي خواد بياري،ديگه تو ماشين جا نيست ها!

در آن گلدان ،گل زيبايي است ،خوبي گل گلدان اينست که سايه ندارد، من هميشه مي گويم هر آدم يک سايه دارد،يا هر ادم سايه يک آدم ديگر است! اين چيز عجيبي نيست از افلاطون تا حالا ، همه اين را مي دانند.

اما راننده سينه اش را صاف مي کند و با صداي کلفتي مي گويد:

-اي آقااااااا !؟

همه موون رفتني هستيم!اين همه دنگ و فنگ هم بي خوديه!

ديروز جواد خلوتو کنار ديوار همين حموم بغلي پيدا کردن!(با ابرو ديواري را در آينه وانت نشان مي دهد!)

اين حموم رو مي بيني ارباب!

هزااار سال از عمرش مي گذره و سن "چهارپادشاه"رو داره بلکه هم بيشتر!.اوونوقت بايد ماهارو يکي يکي ،از کنار اين ديوارا جم کنن!

هم شيره خانومتونه!؟....

راننده راست مي گفت،ما آدمهاهمه بايد فاميليمان، خلوت باشد! هميشه فکر مي کنم اين خانه را که خراب کنند ،چارديواري مرا در آن خواهند ساخت!

- حالا مي خواين اينارو کجا ببرين!؟

به راننده مي گويم همين خيابان را تا انتها برود،اين خيابانها را تازه ساخته اند،آنموقع که پسر درس خوانده باغبان به بهانه پرسيدن مساله از پدر مي آمد و نجفي خانوم را ديد مي زد ،اين خانه ها نبودند!توي شهر همه همديگر را مي شناختندحتي مي دانستند که ،پدر هميشه به بي بي نهيب مي زند که اين قوري را از طاقچه جلوي پنجره بردارد،چرا که تصويررويش باطل است و بي بي دستپاچه آن را زير چادرش قايم مي کرد تا پدر از صرافت بيفتد!

اما من،از صرافت نمی افتم، هرگز ، يعني چشمهايت امانم نمي دهند ،حتي در اين اتاق که نحسي خانه پيرزن ،ديوارهايش را سياه کرده است !

من اگر تنها بخواهم از آنچه که از سوراخ اين در مي بينم بگويم ،مثنوي هفتاد من مي شود،حالا بماند صداهايي را که مي شنوم و فکرهايي که از اينهمه زاده مي شوند، همين چند شب پيش بود ،شب عاشورا!

پدر خانه نبود رفته بود مسجد، آقا گلي داشت در زير زمين خانه ترياک مي کشيد،بي بي کاناپه را جلوي در گذاشته بود و دسته هاي عزادار را تماشا مي کرد،که ناگهان سايه اي از ديوار باغ به حياط پريد،پنجره فيروزه اي رنگ باز شد،قوري از طاقچه برروي تخت افتاد، سايه اي درون اتاق پريدو زن عريان دراز کشيد!

-ارباب همين چند شب پيش بود ، شب عاشورا ! که يه جغله از بس حشيش کشده بود عين يه چوب خشک افتاده بود کنار جاده!

رفيق بچه تر از خودشم جلوي وانتمو گرفت ،بلند بلند گريه مي کرد وکمک مي خواست، دنبال يک قالب کره مي گشت که دهان قفل شده اش را مگه با اون باز کنه!

چه مي دونم ! خودش مي گفت دوااش اينه!

گند بزنند به اين عالم که بچه هاش اينقدر لات و لوت شده اند!

کدوم سمت بروم ارباب!؟

مي گويم برود سمت راست!

کوچه سمت راست بن بست نبود، نه آنکه آن را از سيمهاي تير برق سر کوچه فهميده باشد، از رهگذري در شلوغي آن شب پرسيده بود!

مامورها دنبالش بودند ،او پا برهنه، به سرعت مي دويدوخودش را در کوچه هاي شهر گم مي کرد،آن شب هنوز شمعها يي راکه نذر کرده بود در آتش نينداخته بود ، از چهل شمع تنها سه تايش را آتش زده بود که مامورها را پشت سرش ديد و ديد که سرکرده پيرشان لنگ لنگان ،بسويش مي دود!

نجفي خانوم اما تمام شمعهايش را در آتش انداخته بود،يکي اش را براي دردپاهاي بي بي!يکي اش را براي علاج بدخلقي پدر، يکي اش را براي نجات برادراز نحسي عشق دخترک گدا!يکي را براي آنکه پدر ،پسر باغبان و رعيتش را به دامادي بپذيرد،يکي را براي آنکه شاه دست از سر مصدقيها و پسر باغبان برداردو باقي را براي آنکه خانواده اشان از هم نپاشد ،داخل آتش سوزاند!

شب که به خانه رسيد ، پاهايش از خستگي "چهل منبر"،درد مي کرد ،کنار بخاري نشست و کشي را که برروي جورابش بسته بود باز کرد،رد کش روي پاهايش مانده بود!يک دايره قيطاني که بر روي پوست سفيدش در هم مي پيچيد و تمام نمي شد!

-بپيچم!؟

مي گويم بپيچ!

تمام کوچه هاي باريک را، پيرمرد آشغا ل خر دنبالم مي آمد ،....با گاريش!عين بچه دزدي که گوني اش پرباشد از بچه هايي که دزديده بود و دمپاييهاي سرخ و سبزشان را اينطرفو و آنطرف مي فروخت!

با گاريش تمام شهرر را دنبالم مي دويد...

مي روم داخل يک کافه قديمي ، تمام سالن را با آويزه هايي از مهره هاي تسبيح که بر هر کدامشان دعاهاي نامفهومي نوشته اند ،حجره حجره از هم سوا کرده اند، در هر حجره ای بوي سيگار مي آيد، بوي حشيش!

صورتم از کشيده پدر مور مور مي شود،پدر عبايش روي زمين مي افتد ،سينه اش را مي گيرد و روي پله ها مي نشيند!مادر سربرهنه درحياط مي دود ونفرينم مي کند:

-سياه بخت!همين را مي خواستي!

من اين را نمي خواستم!من تو را مي خواهم دختر!حالا مصدق مي خواهد بيايد يا برود!

زني آواز عربي مي خواند،تمام کافه پر از دود و آهنگ است،کنارم يک کودک کچل نشسته است کودکي که به بچه شيطان مي ماند،يک چشمش کوراست،روي صورتش لکه هاي سياهي است،و موخوره سر کچلش را تکه تکه سفيد کرده است،من نمي دانم چرا اينجا نشسته ام!

من اصلا نمي دانم!پسر باغبان هم گوشه زندان همين را مي گفت ،آنوقت پيرمرد بچه دزد، لنگ لنگان داخل مي شود و مي رود روي تخت آهني زنگ خورده اي مي نشيند!زوزه آهن و آهنگهاي عربي در هم مي آميزند، مي خواهم نگاهش نکنم،اما همه طرف هست واز جاي دندانهاي افتاده اش ،به من مي خندد،بلند که مي شود روي تخت لکه اي مي ماندو از آن زمان تا ابد، آرام آرام به سويم مي آيد:

ازآنجا هم مي گريزم!دختر، آنها مرا يافته اند!

-ارباب خيلي مانده،برسيم!؟من جاي ديگه هم اسباب کشي، قرار دارم ها!

مي گويم،ته همين خيابان است، خودم هم مي روم و در اتاقم مي نشينم ،خواهرم فرياد مي زند، آقا گلي بيا ببين چرا هوا اينطوري است!

از روي ايوان خانه امان ،کوه سبزي را مي شود ديد،هوا دم کرده است، و نفس کشيدن لحظه به لحظه ،سخت تر مي شود.انگار ابروهاي آسمان در هم بروندو گلويش را دستهايي بگيرند و کبودش کنند!

باران با قطرات درشت و نيلي رنگ مي بارد. نجفي ، مي گويد ببين قطراتش از برگها هم مي گذرد، از الوارهاي سقف خانه مي گذرد و روي چوب مي ماند و غليظ تر مي شود.حتي از چيني های عتيقه هم مي گذرد!

حالا روي تمام سقف قطراتي درشت و با فاصله از هم چسبيده است!اين قطرات آنقدر سنگينند که سقف اتاق کناري کمانه مي کند.

همسايه ها همه وحشت زده اند و پابرهنه به حياط مي دوند.هيچکس نمي داند دارد چه اتفاقي مي افتد.طبيعت اطراف افسرده مي شود.قطره ها که به آدمها مي خورند،آدمها را خم مي کنند و مي شويندو آدم انگار در آن حل شود، از سرو گردن کم مي شود و در زمين فرو مي رود ،يکي دستهايش مي رود يکي پاهايش شسته مي شود،يکي راه راه هاي پيجامه آسايشش ش عين ميله هايي در سينه اش فرو مي روند!،اين قطرات عجيب رنگهاي آدمها را با هم قاطي مي کنند.مشکي ابروها و صورتي ملايم صورت با هم قاطي مي شوند،چشمها مقاومتشان بيشتر است اما آخرش سياهي و سفيدي آنها هم در هم آميخته مي شوند.بچه هاي کور و کچل پيرمرد لنگ دور تجزيه آدمها ، دايره مي زنند و مي رقصند.

من به ياد تو افتاده ام دختر ،و آنکه مي گفت عشق، تنها آدم را نجات مي دهد.ا

اطرافيانم همه دارند کج و کوله مي شوند و با هر قطره اي رنگهايشان در هم مي آميزد و ذره ذره در زمين فرو مي روند!

من ! يک قطره بزرگ و داغ بر صورتم مي نشيند، انگار دارم در زير زمين ترياک مي کشم، انگار پنجره باز شود، انگار قوري چيني ام زمين بخورد وبشکند، ، انگار در زندان بميرم،انگار مصدق بيايد،انگار پادرد بي بي خوب شود،انگار شب عاشورا بيايد،انگار يک شب نامه قشنگ براي همه عالم بنويسم ،انگار ازهمه تصويرهاي باطل عالم حذر کنم،انگار حمام قديمي را مرده کنارم پيدا کنندو انگار قالب کره دهانم را باز کند تا بگويم:

-دوستت دارم خانوم!

-همين دره ارباب!؟

مي گويم آري ،

پياده مي شوم و در اتاق را باز کنم،اتاق خالي است تنها يک گلدان مي بينم که مانده است در چار ديواري خويش و عطر چايي مشامم را مست مي کند که تو در قوري عتيقه دم کرده اي !


پانوشت:

۱- چهار پادشاه مسجدي قديمي است در لاهيجان عزيز!

2- چهل منبر هم نام رسمي شگفت وقديمي است در حوالي همان مسجد، که آدميان نذر مي کنند در شبي از ايام محرم با پاي برهنه، چهل منبررا بگذرانند برروي هر منبر مجمري است که درآتشش شمعي را مي سوزانند و بر سيني اش خرمايي مي فکنند،چند دانه برنج هم به يادگار ازآن منبر مي برنند تا در قوت سالشان بيفکنند و از آن کام گيرند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31916< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي